آشپزی زیتون

بچه ها خواهشا این پیام بالا رو بفرستین واسه تموم مخاطباتون و ازشون بخواین اونام بفرستن

کمک کننده نیروهای وطنمون باشیم👆👆👆❤️

#پارت_۶۲۵



🖤❤️  عشق و مکافات🖤❤️




اومدنش اونقدر طول کشید که حتی وقتی سرگرم گوشی موبایلمم بودم هم اینو متوجه شدم واسه همین سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به سمت پیشخوان انداختم اجا خبری ازش نبود!
احتمال دادم رفته باشه سرویس واسه همین یکم دیگه منتظر موندم و چون دیدم خبری نیست کوله ام رو برداشتم و به سمت پیشخوان رفتم.
از متصدی اونجا پرسیدم:


-بیخشید...اون آقایی که با من بودن نمیدونین الان کجاست !؟


منوهای توی دستش رو مرتب ومنظم روهم چید و همزمان جواب داد:


-ایشون رفتن!


بهت زده پرسیدم:


-چی !؟ رفت ؟


سری تکون داد و دوباره با جوابش من رو شوکه کرد:


-بله! پول غذارو که حساب کردن رفتن!


پسره ی کله شق!
انگشتهامو مشت کردم و زیر لب زمزمه کردم:


"تو روحت ! تو چرا اینقدر لهت برمیخوره"


سوئیچ رو از تو جیب لباسم بیرون آوردم و بدو یدو از رستوران رفتم بیرون.
نگاهی به چپ و راست انداختم تا ببینم از کدوم مسیر رفته و بالاخره دیدمش.
تو پیاده رو قدم زنان راه میرفت درحالی که فاصله اش یکم با من زیاد شده بود.
دویدم سمت ماشین و پشت فرمون نشستم تا زودتر خودمو بهش برسونم.
پا گذاشتم رو گاز تا قبل از اینکه مسیرش به سمتی بره که نشه یا ماشین دنبالش کرد خودمو بهش برسونم.
وقتی بهش نزدیک شدم ماشین رو نگه داشتم و پیاده شدم.
بدون اینکه حتی در ماشین رو ببندم به سمتش دویدم و واسه اینکه قدمهای لعدی رو برنداره درست مقاباش ایستادم و یه جورایی سد راهش شدم تا قدم بعدی رو برنداره ...

#پارت۲۶۷
#ستیزه‌جو 🍃



محتویات دهنم رو به جان کندنی قورت دادم و سرم رو کنار کشیدم تا دیگه ادامه نده!

تا همین جا هم کافی بود! بیشتر نمی تونستم بخورم. 


- باید این بشقاب تموم شه، خود دکتر گفت!

دکتر غلط کرد... دکتر چه خبر داشت از حال من؟
چه می دونست دردم تا چه اندازه ایه که برای خودش نسخه می پیچید؟


- بَ..سه!

مغموم دستش رو کنار کشید و دوباره به پدرم اشاره کرد.

- می خوای من جواب بدم بگم حالت ناخوشه؟

نه...! این آخرین چیزی که می خواستم هم نبود! نگران کردنشون یک طرف، دلیل این حمله عصبی هم یک طرف...

دوست نداشتم فعلا کسی چیزی از این ماجرا بدونه!

- نَ..ه! فِ...فعلا جَ...واب نده
- باشه تو آروم باش!

بالش و پشت سرم تنظیم کرد و با دستمال دور دهنم رو پاک کرد.

از این وضعیتی که داشتم متنفر  بودم!
باید زودتر سرپا می شدم.... با این جسم مریض هیچ کاری از دستم بر نمیومد.

یعنی الان کجا بود...؟؟! اون نطفه حروم خلاص شده بود یا هنوز  دو دستی جای گرم و نرمش رو چسبیده بود؟

فاسقش کی بود؟ از کردستان باهاش بوده؟
اون که همیشه توی خونه بود... چطور باهاش حرف می زد؟ چطور همو می دیدن؟

ذهنم از این همه پرسش داشت منفجر می شد و جواب هیچ کدوم رو نداشتم...

هیچ چیز برام روشن نمی شد...

بعداز فوت همسرم عاشق استادم شدم❤️

🔸همسرم که فوت کرد دنیای منم خراب شد. هر روز بدتر از دیروز، تا اینکه به اجبار اطرافیان تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم، ترم‌های اول بسختی گذشت. ترم جدید که شروع شد یه استاد خوش قد و بالا و جذاب واسه یکی از درس‌هامون اومد که بدجور دلمو برد و این بهم انگیزه بیشتری می‌داد و ازینکه یه حس تازه تو وجودم جوونه زده بود خوشحال بودم و چون تازه عروس بودم بدم نمیومد بهش نزدیکتر بشم و باهاش گرم باشم.
🔸به این خاطر اصلا به درسش توجه نمی‌کردم و نمره‌هام پایین بود و این مشکلات درسی بهترین بهونه شد برام که درخواست تدریس خصوصی بدم اونم قبول کرد و قرار رو خونه استاد گذاشتیم. منم که چیز دیگه‌ای میخواستم کاملا به خودم رسیدم و رفتم جلوی در قبل از در زدن دکمه‌های مانتوم رو باز کردم که بدنم معلوم باشه🫠 در زدم استاد که در رو باز کرد یهو دیدم ...😳

👈ادامه داستان باز شود🔥